سرزمینِ خیال



چندتا کار داشتم که گفتم بعد از انجام دادن اون ها ، بیام و بنویسم .

اما نظرم عوض شد و دلم همین الان ، نوشتن رو خواست

بدون اون حس کمال گرایانه ای که بهم میگه اول از همه ، همه چیز باید منظم و مرتب باشه و بعدش شروع کرد.

با همین قالب وبلاگ نصف و نیمم 

می خوام بنویسم و مهم نیست که همه چیز خیلی ریزبینانه مرتب وسرجاش هست یانه .

بعضی وقتا باید شروع کرد ، بدون اینکه تمام شرایط انجام اون فراهم شده باشن .

خیلی خوبه ها که همه چیز مرتب و سرجاش باشه و بعد شروع به ساختن کرد ،

اما همیشه که اینجوری پیش نمیره ، همیشه که شرایط فراهم نیست.

ادامه مطلب

با خوندن مقداری از ، کتابِ جدیدی که هدیه گرفتم ؛
یک جورایی تمام چیدمان ذهنم تغییر کرد و راه ، برای خیلی از افکار دیگه باز شد 
و مدام کلی سوال به ذهنم میاد و از خودم میپرسم که واقعا
این همه سخت گرفتم و غصه خوردم ، برای چی؟! من که هنوز اولاشم
کلی راه نرفته مونده
کلی هدف و لذت هایی که در انتظارمن
واقعا یک جاهایی فکر میکردم آخر دنیاست ،
تمام درهای پیش روم بسته ان
دنیام به اندازه ی سیاه چاله های کهکشان 
تیره و پوچ بنظر میومد و

فکر میکردم تمام زندگی همینه ؛ برد و بعد شکست و تکرار !

اما از همه ی اینها که بگذریم 


چه چالشِ باحالیه زندگی !


عین این گِیم های سخت ، باید مدام منتظر
مراحل جدید باشی و برای اون خودت رو آماده کنی ، تا از پس موفق شدن بربیای
و همچنان شوق آینده رو داشته باشی
و لذت بخش باشه تمام این سختی ها ،
چون که در انتها اگه ببری مسلما رشد و
تغییر و دستاورد های خودت رو می بینی 

 زندگی تمام اون تلاش ها و نتیجه هاییست

که ما در نبرد با مشکلات بدست میاریم 

"و انا لیس للانسان الا ماسعی"‌

و خب اینکه هنوز کلی از کتاب مونده که امروز وقت نکردم بخونم اما فردا

میخونم و تمامش میکنم .

پیشنهاد میکنم شما هم بخونید "هنر ظریف بیخیالی" رو

 تنها کتابی هست که خط به خطش رو ، با تمام تواناییِ چشم هام

میخونم و سعی میکنم که یک کلمه اش رو هم از دست ندم

و عین کتابِ زیست کلی گوشه نویسی کردم و جملات و مثال های خودمم رو

اضافه کردم که کلی علاقه ام رو به این کتاب بیشتر کرد :)

.

.
من تقریبا انتهای جاده ی "هجده" ایستاده ام
و شاید زیادی باشد تمام انتظارات جور واجوری
که دارم!

 حتی همین که (دلم میخواد یک وبلاگ نویس حرفه ای و خیلی خوبی باشم ؛ که خب با باقی مسائلی که در حال حاضر "کنکور" اجازه نمیدن افکارِ خیلی مرتبی داشته باشم و اینکه خب هنوز ابتدای این تجربه ی جدیدم "وبلاگ نویسی رو میگم" ، انتظارِ بیهوده ایه )
اما باید به خودم قول بدم 
تولد بیست سالگیم و یا حتی نوزده سالگی که فروردین همین سال پیش روست

 بیام و اعلام بَرَندگی بکنم
بُردن یک مرحله ی خیلی سخت :)

پ.ن: صحبت هام تنها مربوط به حسی بود که با خوندن صفحاتِ ابتدایی کتاب داشتم

نه تمامِ کتاب و نه توصیف ، توضیح دادنِ محتوا و یا انتقاد از اون .

پ.ن: و یک قول دیگه که این پست رو پاک نکنم "عین باقی پست های دیگه/:"


شب ، تبدیل شده به سخت ترین بخش این روزها 

ساعت ده شب با چشم های خسته و خیال خوش که( الان میرم و تخت می‌خوابم) تلویزیون رو خاموش کردم. اما الان که دارم این پست رو می نویسم تقریبا ساعت سه بامداده و هنوز هم بیدارم

بارها پیش اومده که از حس های درونی و عمیقم ، از تصمیماتی که با یقین و اطمینان می گیرم دور شدم و اینکه نکنه باز به اون حالت برگردم ، من رو میترسونه !

توی این مرحله ای که هستم تصویر برفکی و سیاه سفیده ، نمیشه به وضوح چیزی رو دید !

اون قدر افکارم رو زیر و رو می کنم که از اون گوشه موشه ها یک حس عمیقی که بتونه ذهنم رو مرتب بکنه رو پیدا می کنم ، چند روز میگذره و باز گمش میکنم ! یا بهتر باشه بگم که بسته های فکری جدید از راه میرسن و جای اونها باهم عوض میشه . 

کنترل کردن ذهن ، اینکه برای قدم به قدم راه رفتن فکر کرد ، پیش بینی کرد ، حدس اینده  رو زد ، نگران شد و ترسید ، برعکس عمل میکنه . 

شاید باید آزادش کنم از این  مرزها و قوانینی که هر لحظه براش تکرار میکنم و محدودش نکنم .

شب های زیادی مثل امشب رو تجربه کردم ، شب هایی که خیال میکردم به صبح نمیرسن و آفتابی هم طلوع نمیکنه .

شبهای که اومدم که حرف بزنم و ماه هم نبود و بقچه ی حالم همونجور با گره های کورش تو دستم باقی موند

شب هایی که خیال کردم صدام به اسمونت نمی‌رسه و دیوانه شدم 

اما من دیدم

صبح بعد اون شب ها رو هم دیدم 

وقتی که اسمونت رو فرستادی ابرها رو در امیختی و قطره ای روی گونه‌م نشست و از ته دل خندیدم 

که پس اشتباه فکر میکردم 

بازم این من بودم که امیدها رو فراموش کردم و 

چشم روی اسمونت بستم

ووقتی که ماه رو هم فرستادی ، شب بدون حرف زدن خوابیدم 

تو همیشه بودی ، همیشه 

لبخند میزنم :) با یک قطره از حس های عمیق . 

کمکم کن 

چترِ آسمانِ ابری من 

 

 


دارم سعی میکنم که به بخش بیان احساسات ذهنم ، اهمیت ندم

اما خب بهش نیاز دارم .

اومدم و تبلت کوچولو رو قرض گرفتم و شروع کردم به نوشتن 

نمی‌دونم در انتهای این بازه ی زمانی که مشخص کردم ، از خودم راضی خواهم بود یا که نه!

امیدوارم که خوب پیش بره چون تقریبا تنها شانسمه 

دور از خونه ، تنهای تنها ، بدون هیچ وسیله ی ارتباطی 

خیلی سخت شد ! 

"سخت" با شنیدنش میفهمم که یک مسیر جدید پیش رومه ، که باید از پسش بربیام 

یاد اوری میکنم برای خودم همچین مواقعی که

"باید به هدفت فکر بکنی " حل کردن هرچالشی و بدست آوردن موفقیت ،

چالش ها و سختی های دیگری قطعا به دنبالش خواهد داشت . پس باید انجامش داد 

چون هیچ دستاوردی به راحتی بدست نمیاد ! نه ؟ البته نه هر دستاوردی 

خب 

تحمل میکنم .

شاید چشیدن این ها 

بعدها شیرینی رسیدن به هدف رو بیشتر بکنه 

در هر حال باید صیقل خورد و اینکه .

اره فعلا همین :)

پ.ن: دلم برای یک وجب آسمانم تنگ شد ! اینجا بزرگی آسمون برای من زیادیه .

از طرف اون یکی فروغ قول میدم با خبرهای خوبی برگردم :)


حالا که ایستاده ام و به رد پایِ به جا مانده ام نگاه میکنم ؛

می بینم که ، مسیر خیلی طولانی و پیچ در پیچی را تا به اینجا آمده ام !

قله های فتح شده ی زیادی را می بینم

و همراه آن ها گودال های خیلی عمیقی را نیز

شاید در لحظه

افکاری که از نا کجا آباد می آیند و برطبق هیچ منطقی نیستند

بگویند که ، زندگی سراسر چشیدن تلخی هاست .

اما خب این به ما بستگی دارد 

که چقدر طول میکشد زمان تاریکی هایمان

اگر مشق شنبه را همان شنبه ننویسیم

تمام هفته ی مان هرچند که تعطیل هم باشد کوفتمان میشود

و خب اگر این پله هارا نگذرانیم

قدمی بالاتر نخواهیم رفت

کمی سهل انگاری کردم این روزها

دور ماندم از قدم هایی که هرچه زودتر باید برای 

گذر از آنها دست به کار شوم .

.

.

پ.ن۱: ما وَدَعک ربُکَ  { که پروردگارت تورا رها نکرده} 

گاه چه گمان هایی میزنیم به خداوند

گله مندِ نبودِ لطف و رحمتش می شویم 

اما باید بدانیم که زندگی سراسر لطف و رحمت است

حتی مینیمم ترین حالات

دور از تمام کلیشه ها

پ.ن۲: در یکی از کتابهایی که قبلا خواندم از زبان حاج آقا دولابی "اگر اشتباه نکنم" نوشته شده بود که 

خداوند می گوید من همان تصوری هستم که شما از من می پندارید

خب.

من می پندارم که از ابتدا به انتها و لاینتهی پس از آن

تنها تورا صدا خواهم کرد 

عمیق ترین شکوه هایم را پیش تو خواهم آورد

و دائما عفو و بخششت را میخواهم

که هیچ وقت از خواستن هایم رو به درگاهت با اینقدر از نیازمندی من 

کم نخواهد شد

الهی کیف ادعوک و انا انا

و کیف اقطع رجائی منک و انت انت 

و در یک دعای دیگر

الهم ان لم اکن اهلا ان ابلغ رحمتک

فرحمتک اهلُ ان تبلغنی و تسعنی لأنها وسعت کل شیء

معنی اولی این هست که

خداوندا چگونه از تو بخواهم و صدایت بزنم هنگامیکه من همانم !

و چگونه نیازمندی ام را از تو قطع بکنم هنگامیکه تو همان خدای منی !

بعدی

خداوندا اگر من اهل آن نیستم که رحمتت من را شامل شود ،

پس رحمت تو اهل آن است که شامل من شود 

چون در تمام دنیا و مخلوقات وسیع شده 

"پوزش از ترجمه"

 

 


 روزها و بیشتر از آن شب ها با خودم خلوت میکنم و در دنیای لاینتهی افکار سیر میکنم
به آینده می روم ، به حال فکر میکنم
به جاده ی هجده
به چالش قبل از تولد
بگذارید کمی از آن بگویم و سپس به موضوع اصلی ام باز خواهم گشت
هرسال چند ماه مانده به تولدم
تمام آنچه که در رفتارم و عادت های روزمره ام نمی پسندم را می نویسم
و سعی بر این دارم که ، تا قبل از تولدم تمامی آن ها را تغییر و یا پاک بکنم
و چون که آن ها را به صورت نوشته در می آورم
پس از هربار تکرارشان بیشتر متوجه آن عادتِ اشتباه می شوم و اینگونه می شود که بلافاصله پس از آن تصمیم میگیرم که بار دیگری که در این موقعیت قرار گرفتم این کار را نکنم و یا یک رفتار دیگری از خودم نشان دهم
و خب تغییر دادن و رعایت کردن همین چیز های کوچک اراده ی مارا برای انجام چالش های بزرگ تر در جاده ی ورودی جدید قوی تر میکند .
و ضمیر نا خودآگاه ماه می داند که باید به قوانین و چهارچوب های ما احترام بگذارد
مثلا : وقتی که چشممان به نوشابه میخورد ، نگوید باشد حالا یکبار که چیزی نمی شود !
و یک چیز دیگر که با نوشتن این متن برایم یاد آوری شد آن هم این است که باید نظمی به ضمیر ناخودآگاهم بدهم ، حس میکنم عین حسن کچل شده است موی بلند ناخن دراز واه واه و واه !
البته نه به این گونه اما خب با این چمدان پر آمده ام و زمان کمی مانده که وارد جاده و مسافرت دیگری بشوم و مسلما برای آن نیاز به مهمات و دور ریختن اضافات هست .
خب
کجا بودیم که سر از اینجا دروردیم
آها ! داشتم میگفتم برایتان زمان هایی را که غرق در اقیانوس افکار می شوم و گاه موج زده می شوم
شب ها با ذهن مشغولم به زیر آسمان که می روم
نگاهت میکنم اما چیزی بر زبانم نمی آید
انگار که با وجود تمامیشان چیزی در ذهنم برای آرام شدنم پیدا نمی کنم
هیچ کدامشان راضی ام نمی کند
انگار که چیزی را گم کرده باشم
دلواپس باشم و آرام نگیرم
بی خواب می شوم و نگران
امشب خودم را کمی با اشپزی سرگرم کردم و بعد از آن به خانه ی عمه ام رفتم که کمی حال و هوایم عوض شود اما با ذهنی دستِ پر تر به خانه بازگشتم
در طول مسیر آسمان همان آسمان دیشب و پس پریشب بود
به نزدیک خانه که رسیدم
ماه آمده بود ، به انتظارم نشسته بود
همانجا که هر شب صدایش میزنم
فکر کن
دقیقا از همان جایی که من دید دارم به آسمان
همان تنها یک وجب دارایی ام
انگار که یک قاب از بهشت بود
نگاهت کردم و فروغ کوچکی از گوشه ی چشمم
لغزید
من دیگر هیچ نمیخواستم
گشتم و در دنیا هیچ چیز نیافتم
هیچ چیزی که ارزش حاکمیت فکر و یا دلم را داشته باشد
تنها کنار تو آرام گرفته ام ، صدایت زدم
که دیگر هیچ چیزی نمیخوام
نوری از قلبم وارد رگ هایم شد
آرام گرفتم
عین حسِ کودکی ام روی سجاده ی کوچک صورتی ام ،
که حس میکردم امن ترین جای دنیاست و همانجا به خواب میرفتم .
و یا حتی آن سجاده ی کاغذی ام گوشه ی حیاط مدرسه
.
.
.
تمام دنیا به کنار
آسمانت سهم من ؟


هر فردی در موقعیت ها و شرایط مختلف ، ویژگی خاصِ خودش را دارد . 

برای مثال : بعضی ها وقتی عصبی هستند با کسی صحبت نمی کنند ، کاری انجام نمی دهند یا که وقت خود را دور از دیگران می گذرانند . برخی دیگر هم تا ریخت و پاش و داد و هوار راه نیاندازند راحت نمی شوند که البته تمام این ری اکشن ها یک عادت است و قابل تغییر . و چون که همچین عاداتی ریشه های عمیق تری دارند ، تغییر دادنشان سخت تر است.

خب سراغِ خودم می روم و از آنچه که من را به نوشتن وا داشت می خواهم بگویم.

موقعیت حاکم بر این روزها ، دچار روزمرگی و خط صاف و بدون تغییر این ایام و نبود چیزی که من را به وجد آورد یا که حسِ خوبی را در من روشن کند ؛ که می توان گفت یکی از عذاب آور و سخت ترینِ موقعیت هاست برای من ، باعث شده که در قالب یک سری از عادت ها سعی بر مقابله با این شرایط داشته باشم .

انگار که می خواهم یک خرس قطبی را از خواب زمستانه اش بیدار کنم ، به همان قدر سخت است که از خودم بخواهم این ری اکشن را در قبال این موقعیت نداشته باشد . چونکه معمولا زمان هایی که نه می توانم کاری که دوست دارم را انجام دهم و هم کار دیگری جز روتین ها ندارم ، بی تفاوت ترین و بی حرکت ترین موجود زنده می شوم و دلم هیچ چیزی جز زل زدن به دیوار و یک ذهن خالی نمیخواهد . فکرش را بکن دلم فیلم دیدن را هم نمی خواهد !!

این راهم بگویم که اگر بخواهم زمانم را به حالات مختلفی تقسیم بندی بکنم

زمانی که با حالت تکرار و یکنواخت و به بطالت عمر بگذرد ، جزو دسته ای می رود که هیچ وقت دلم فرارسیدنش را تا به آخر عمر حتی در پیری هم نمی خواهد .

خب واضح تر بگویم ، دوست دارم زمانم را با کارهایی که علاقه مند به انجام دادن آن ها هستم ، پر بکنم . نکه کاری برای انجام دادن نداشته باشم و یا آنقدر مشغله های بی اهمیت و گذرا داشته باشم که ندانم چه باید کرد.

مشغله ی گذرا ! بلی ، مشغله ای که پاسخ دادن به آن و حل کردنش نتیجه ی لحظه ای به دنبال داشته باشد . برای مثال : مرتب کردن خانه ، دعوت شدن به میهمانی ، خرید و.

و یک حالت زمانی که معمولا در حین انجام دادن مشغله های گذرا حتما آن راهم از دست خواهم داد ؛ حالتی است که وقت کافی برای حل کردن دغدغه های مرتبط با اهداف و خلوت کردن با خود برای فکر کردن به آنچه که امیدی را در دلم روشن نگه میدارد، نداشته باشم . 

خب چاره چیست !

"اینکه افکار و سوال های بهم ریخته ی ذهنم را برای خودم مرتب کرده بنویسم و در انتها به دنبال پاسخش بگردم ، یکی از بهترین راه ها برای نظم دادن به ذهن و پیش بردن قدم هایم است"

خب 

اولین‌ش ) اینکه سعی کنم هرچقدر کوچک و کم، اما شروع به انجام دادن کاری بکنم که حین انجام دادنش حس وقت تلف کردن به من دست ندهد . 

دومی اش ) دوری از مشغله های گذرا و کارهایی که صرفا برای این انجام می دهیم که کار دیگری جز انجام دادن آن نداریم . مثال : موبایل /:

سومی ) فکر کردن در هر حیطه ای و فرستادن فرکانس هایی از آن ، روز ما و ایام مارا می سازد ، اینطور که به هر چه که فکر کنیم حال ما هم به قالب آن فکر در می آید به همین سادگی . عین فکر کردن به لیمو ترش و ترشح بزاق دهان 

پس برای بازگشت افکاری که برای حرکتی مستمر نیازمندشان هستم ، باید آن "من" که نوشتم "دیگر در آیینه نیست" را باز گردانم .

حالا با خواندن دفترم ، دیدن یک فیلم ، گوش دادن به پادکست ها و یا باقی راه حل ها .

پ.ن : ما می تونیم بهترین و یا بدترین دوست خودمون باشیم ، پس سعی کنیم با شناخت خودمون و محیط بیرون راه رو برای خودمون باز کنیم و از راکد موندن جلوگیری کنیم . هیچ جیزی جز یک ذهن آروم و دلی پر امید نمیتونه خلوت مارو قشنگ تر کنه و خب چه چیزی جز خلوت پر آرامش انسان برای اون ضروری تره ‌، نمیشه که از خودمون فرار کنیم !

کمکم کن 

تمام آشوب های دلم رو 

به تو میسپارم ،

که جز یاد تو هیچ چیز دیگری

آرام کننده ی دل ها نیست .


بعضی وقت ها یک سری کارها هستن که نباید انجام دادنشون رو عقب انداخت 

برای مثال : اگه ناراحتیم و به سختی بغضمون رو قورت میدیم ، نباید ناراحتیمون رو سرکوب بکنیم و انتظار داشته باشیم از خودمون که سریعا ناراحتی تبدیل به حال خوب و خوشحالی بشه 

باید احترام گذاشت به حس هایی که از اعماق وجود صداشون رو میشنویم

اون هایی که واقعی ان و بی اهمیت نیستن 

پس بهتره که بریم یک گوشه و جایی که ناراحتیم گریه کنیم و ناراحتیمون رو بروز بدیم  که البته اگه در تنهایی باشه خیلی بهتره .

این شکلی میتونیم تمام حسی که داریم رو همراه با تمام گله مندی ها ، دلخوری ها رو برای خودمون بگیم و نگران این نباشیم که در حین صحبت ها ، حرف بی منطقی بزنیم یا که برخورد درستی نداشته باشیم که بعد خودمون رو بابتش سرزنش کنیم و باز این ناراحتی همچنان پاک نشه از ذهنمون .

و چه بهتر که ناراحتی ها رو پیش خدا ببریم 

بعدش هیچ حسی تحت عنوان اینکه نکنه اون شخص و دوستی که باهاش صحبت کردم من رو کاملا درک نکنه و ناراحتیم باعث این بشه که فکر بکنه ادم گله مند و افسرده ای هستم و 

از سبکی اینکه ناراحتی هاتون رو پیش خدا ببرید و اینکه چقدر می تونید با اینکار راحتر دیگران رو ببخشید و غم هارو نادیده بگیرید نگم فعلا که نیاز به یک پست و نوشته ی مفصل جداگانه داره .

خب داشتم میگفتم ،

بعضی حس ها روی دل آدم سنگینی میکنن و این اتفاق برای من در طی این چند رور افتاده بود 

تا اینکه امروز وقتی سعی داشتم نگم و حرف نزنم خیلی دلی و دور از مرز های ذهنم تصمیم گرفتم حرف بزنم 

اونم با پدربزرگم ‌:)

جوابی که ازش شنیدم رو انتظار نداشتم و با همون جمله ی اولش تمام سنگینی اون حس از روی شونه هام برداشته شد

قسمت هایی از صحبتاش رو برای خودم می نویسم که داشته باشم و بمونن اینجا

از دلخوری هام گفتم و گفت که : ( بزرگی و کوچیکی روح آدم ها وابسته به سن اون ها نیست و باید سعی بکنم که روح بزرگی داشته باشم 

دیدین مسافر هم نمازش شکسته اس هم که روزه بر اون واجب نیست ، ماهم نسافر دنیاییم و همینقدر دچار سختی هستیم پس نباید خودمون رو اذیت کنیم

نباید با ناراحتی ها جنگید و کلنجار رفت که نباشن و حالمون دائما خوب باشه 

و برای خوبی ها و دستاورد هایی که میشه از دنیا بدست اورد تلاش کنیم

دنیا اونقدری اذیتی و سختی و ناراحتی داره ، اونقدری برخورد های اشتباه از سوی آدم ها پیش میاد که اگه بابتشون خودمون رو اذیت کنیم و ناراحت شیم که دووم نمیاریم

و اینکه . 

گله مندی ها و رفتار های اشتباه دیگران رو در دلمون نگه داریم و روی زبانمون نیاریم که ممکنه عادت کنیم به اینکه تا رفتار اشتباهی از کسی سر زد روی دلمون سنگینی کنه و بخوایم بگیم 

گفت که برای درس خوندن و موفقیت و انتخاب مسیر درست نیاز هست که روح بزرگی داشته باشیم )

یک مقدار از صحبت ها رو فراموش کردم اما در همون لحظه به کمکم اومدن و متوجه شدم که چطور بعضی از موضوعات رو چجوری توی ذهنم کوچیک و کوچیک تر کنم که به اندازه ی یک تقطه بشن و باقی فضا برای خودم و "سرزمینِ خیال" باشه.

.

.

و یک مطلب دیگه :

بعضی وقت ها تکلیف آدم مشخص نیست ! 

نمیدونی الان باید از این شخص بابت این لطفش تشکر کنی و پیش خودت بگی خب پس این شخص رو میذارم جز اون افرادی که روشون حساب باز کردم و میخوام تو محدوده ی اشخصای که برای خودم نگه میدارم توی ذهنم جایگاهی براش بذارم

یا که نه این شخص رو بابت اون رفتار اشتباه چند روز پیشش ، از ذهنم و اون هایی که پیش خودم تعریفشون رو میدم پاک بکنم

خلاصه که آدم میمونه چکار بکنه ! 

یک حدیثی از امام علی (ع) هست که ما نباید حتی یک شخص رو با همون دیدگاهی که شب قبل بابت رفتاد اشتباهش ازش داشتیم داشته باشیم چون ممکنه همون وقت بعد اشتباهش توبه کرده باشه .

و خب سر همین موضوع من همین کار رو مدام توی ذهنم انجام می دادم که فرصت دوباره ای به اشخاص بدم برای اینکه جایگاهشون رو مشخص بکنن 

اما خب رفتار آدم ها که ثبات خاصی نداره ، یک روز ممکن خسته باشن و درگیر یک مشکلی باشن و اصلا توجه نکنن که مثلا ما یک راه طولانی رو اومدیم تا که اون هارو ببینیم و ممکنه میزبان خوبی نباشن و هزار نوع رفتار از این دست دیگه که ممکن اتفاق بیوفته و مارو برنجونه .

بعضی وقت ها این اتفاق هم ممکن بین دوست های صمیمی که از هم بیشترین انتظارات رو دارن بیوفته ، دوستی فراموش بکنه و سراغ دوستش رو نگیره. خسته باشه و کاری که دوستش بهش سپرده رو انجام نده ، خواب باشه و وقتی که دوستش بهش نیاز داره و کار مهمی داره جواب تلفنش رو نده

و همه ی مثال های دیگه که ممکنه با اتفاق افتادنشون دلمون بشکنه و برنجیم

پس خب باید چکار کرد ؟!

نباید از هیچکس انتظار داشت 

جمله ای که بارها و بارها شنیدم و شاید به خودمون جرأت درک کردتش رو ندادیم چون تو دلمون گفتم مگه میشه ، نه بابا من کلی قبول دارم فلان دوستم و مطمئنم همچین کاری ازش سرنمیزنه غیر ممکنه به من بی احترامی بکنه یک روز و

اما باید پذیرفت این رو ، این شکلی طناب هایی که اشخاص به دنبال خودشون به افکار ما متصل میکنن و میتونن تاثیر زیادی توی حال ما داشته باشن دور شیم

ما در حقیقت تنهاییم ، حتی با وجود پدر مادر

با وجود همسر

صمیمی تریت دوست

خواهر ، برادر و.

پس نیاز داریم به خلوت و آرامش ذهنیمون ،

که تنها با وجود اون از پس افکار و تصمیم های درست و مسائلی برمیایم که باعث ساخت "سرزمین خیال" و رشد ما میشه 

پس سخت نگیریم ، خوب باشیم

محبتمون رو دریغ نکنیم حتی اگه بازگشتی از سمت دیگران نباشه 

و تنها نگاهمون به این باشه که آیا امروز

روم میشه به آسمون نگاه کنم و شرمنده ی خدا نباشم یا خدایی نکرده نه .

 

 

پ.ن: دنیا پر از زیبایی ها و نعمت هاست

پر از نگاه خداست 

که اگه نباشه این لطف ها قطعا ماهم نخواهیم بود

پس حالا که هستیم و این لطف شامل حال ماست 

از میان رنج ها رشد بکنیم و با دستاوردهامون

دنیای خودمون رو بسازیم .

که زندگی هم همین‌ست

 

 


یک بخش از رفتارهام و حس های درونیم ، هنوز قد همون

فروغِ نه ساله‌ ان.

سعی دارم قایمشون بکنم ، چیزی رو به زبون نیارم و بتونم جلوی اشک هام رو پیش بقیه و اطرافیانم در لحظاتی که برام سخت و غمگینن ، بگیرم . 

اما از پسش برنمیام و نیومدم !

و خب پذیرفتم خودم رو ؛ همین شکلی .

با همین گریه های یهوییم ،ناراحت شدن هام، زود رنج بودنم ، دلتنگی هام ، اینکه نمیتونم وقتی از دست کسی ناراحتم باهاش قهر کنم

و فوقش چند روز طول بکشه که بتونم ناراحتیم رو توی دلم قایم بکنم و نگم که از دستت ناراحتم

و مدام از دست خودم بابت رفتارم با دوستانم ناراحت نشم ، که نکنه نتونم جبران کنم نکنه بد بوده برخوردم

سخته ! با کمال گرایی که من دارم و ایرادهای زیادی که ازخودم میگیرم ، اما با این وجود 

سعی میکنم کمتر بکنم این حس ها و این زودرنجی هارو

و از حس های سرزنشی و سخت گیری هام تلاش میکنم که کم کنم

چون در نهایت همیشه ، تمام سعیم رو میکنم که کسی رو از خودم نرنجونم  و باعث ناراحتی کسی نشم و شاید همین کافی باشه برام .

گرچه که باعث اذیت شدنم میشه بیشتر وقت ها 

اما خب همین دنیای بچگانه هم چندان بد نیست 

و شاید دلم بخواد هیچ وقت بزرگ نشه "فروغ نه ساله ی درون" .

و خب حالا

جدای از تمام این حرف ها ، 

در طی این چند روز گذشته با وجود دلتنگی هام برای خانوادم و دوستانم و یک سری مسائل دیگه ، متوجه این شدم که باید صبرم رو بیشتر بکنم 

کمتر اهمیت بدم و مرزهای دنیای درونم رو 

رو به دنیای بیرون و اتفاقاتش باز نکنم 

پ.ن:فقط خودت میدونی چقدر دلم برای یک وجب داراییم ، حرف زدن هام وقتی که کنارت از بچه ی نه ساله هم کوچیک تر و بهونه گیر ترم

وقتی که ستاره ها رو می چینی و با دیدن آسمونت ، ذوق میکنم 

و. و. "تمام حس های خوبِ سرزمینِ خیال"

تنگ شده .


طبق عادت قدیمی ام ؛

گوشه ی اتاق نشسته ام ، چراغ ها را خاموش کرده ام و صدای هندزفری هایم آنقدری بلند است که چیز دیگری را نمی شنوم .

اینگونه

میدانم دیگر هیچ چیزی پشت سرم نیست ، هیچ صدایی جز آنچه که می خواهم بشنوم به گوشم نمیرسد و اتاق آنقدری تاریک است که میتوانم سرزمین خیال را حتی با چشم باز ببینم .

خب همین شرایط برای کمی فکر کردن و جمع جور کردن آنچه که در ذهنم وقت برای مرتب شدن میخواهد ، کفایت میکند .

کمی قبل تر ها از جاده ی "نوزده" گفتم . از "چالش قبل تولدی" که سخت شروع شد اما الان که در وسطای مسیر هستم ، لذت پذیرفتن و رشد را چشیده ام . شاید قبل شروع هر مسیر و سفری باید اول آن را بپذیریم و بعد چمدانِ سفر را ببندیم . 

گفتم چمدان .

ادامه مطلب

یا وجود همچین طیف وسیعی از افکار از حس های متفاوت ، وقتی چشم هایم را میبندم ؛ عین موش سر آشپز بعد از چشیدن آن قارچ رعد و برقی ، آسمان چشمانم پر از ترقه های رنگی میشود . حتی همین حالا که می نویسم دلم میخواهد برای بار هزار و یکم باز موش سر آشپز را ببینم . بیشتر از هر کارتون دیگری لحظه به لحظه اش را حس میکنم و در عالم خیال عین واقعیت می ماند برایم .

ادامه مطلب

شنیده بودم آرزوهای کودکی ای را که سال ها بعد نخواسته شده اند . باقی آرزوهای کودکی ام را نمی دانم اما از آرزوی بزرگ شدنم پشیمان نشده ام و دلم هیچ گاه بازگشت به کودکی را نخواسته ! خوب گذشت و خاطرات قشنگی را ثبت کرده ام اما مگر می شود یک فیلم را دو بار دید ؟ همان هیجان و شوق بار اول دیدنش را میشود تجربه کرد ؟ نه .

زندگی قشنگ بودنش به همین لحظات پیش رو و قدم هایی نیست که برمیداریم؟ ترس از چی ؟ تغییر و یا شکست ! داشتن همچین ترسی می ارزد آیا به بازگشت به کودکی ! شاید دانستن این امر که ساختن فردایمان دست خودمان است ترس هایمان را پاک بکند ، دانستن اینکه همان گونه که از کودکی دستمان را گرفته تا به آخر همانگونه کنارمان است ، ترس از چی واقعا با دانستن بودنش ، داشتنش .

ادامه مطلب

ما تنهاییم تو این عالم . کی با شماست ؟ هیچ کس با شما نیست .

پدر و مادر و زن و فرزند و این ها همه میذارن میرن .

چهار روز با شما هستن بعدا هم تازه هرموقع هم که با شما هستن ، در وجود خودشونن .

هیچ کس نمیتونه وارد وجود شما بشه .شما تک و تک و تنها هستین در این عالم .

اون وقت ینفر میاد میگه : { و هو معکم این ما کنتم } او با شماست

این شراب معیت ، حضور ؛ این که آدم حس بکنه که او حضور داره پیشت ، دیگه هیچ

وقت آدم تنها نیست . چون معیت او غیر از معیت خلقه ، معیت او اون چنانه که از ما

به ما نزدیک تره :)

- دکتر الهی قمشه ای

 


شجریان چه میخواند ؟ یادت هست ! .

 

توو شبِ سیاه… توو شبِ تاریک…

از چپ و از راست از دور و نزدیک…

یه نفر داره جار میزنه جـــار! 

آهای غمی که مثلِ یه بختک رو سینه ی من، شده ای آوار…

از گلویِ من دستاتو بردار… دستاتو بردار… از گلویِ من.

هندزفری هایم کو ؟


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

بهشت گل اهورا Joe صندلی اداری ارگونومیک ماورای باور های ما شد... انجام پایان نامه معماری وبلاگ مظاهر سبزی Carl Painting مصالح ساختمانی