شب ، تبدیل شده به سخت ترین بخش این روزها 

ساعت ده شب با چشم های خسته و خیال خوش که( الان میرم و تخت می‌خوابم) تلویزیون رو خاموش کردم. اما الان که دارم این پست رو می نویسم تقریبا ساعت سه بامداده و هنوز هم بیدارم

بارها پیش اومده که از حس های درونی و عمیقم ، از تصمیماتی که با یقین و اطمینان می گیرم دور شدم و اینکه نکنه باز به اون حالت برگردم ، من رو میترسونه !

توی این مرحله ای که هستم تصویر برفکی و سیاه سفیده ، نمیشه به وضوح چیزی رو دید !

اون قدر افکارم رو زیر و رو می کنم که از اون گوشه موشه ها یک حس عمیقی که بتونه ذهنم رو مرتب بکنه رو پیدا می کنم ، چند روز میگذره و باز گمش میکنم ! یا بهتر باشه بگم که بسته های فکری جدید از راه میرسن و جای اونها باهم عوض میشه . 

کنترل کردن ذهن ، اینکه برای قدم به قدم راه رفتن فکر کرد ، پیش بینی کرد ، حدس اینده  رو زد ، نگران شد و ترسید ، برعکس عمل میکنه . 

شاید باید آزادش کنم از این  مرزها و قوانینی که هر لحظه براش تکرار میکنم و محدودش نکنم .

شب های زیادی مثل امشب رو تجربه کردم ، شب هایی که خیال میکردم به صبح نمیرسن و آفتابی هم طلوع نمیکنه .

شبهای که اومدم که حرف بزنم و ماه هم نبود و بقچه ی حالم همونجور با گره های کورش تو دستم باقی موند

شب هایی که خیال کردم صدام به اسمونت نمی‌رسه و دیوانه شدم 

اما من دیدم

صبح بعد اون شب ها رو هم دیدم 

وقتی که اسمونت رو فرستادی ابرها رو در امیختی و قطره ای روی گونه‌م نشست و از ته دل خندیدم 

که پس اشتباه فکر میکردم 

بازم این من بودم که امیدها رو فراموش کردم و 

چشم روی اسمونت بستم

ووقتی که ماه رو هم فرستادی ، شب بدون حرف زدن خوابیدم 

تو همیشه بودی ، همیشه 

لبخند میزنم :) با یک قطره از حس های عمیق . 

کمکم کن 

چترِ آسمانِ ابری من 

 

 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Phil تزریق بوتاکس لب کارون - آهنگ و موسیقی نوروز ۹۹ با هدایای تبلیغاتی ویژه مشاوره فصل باران ثبت شرکت کلینیک فیزیوتراپی